Gorkut ata kitaby |
بیرلیک یولو: کتاب دده قورقوت بر اساس متن انگلیسی جفری لوئیس توسط خانم مژگان فاتح به
بازار نشر ارائه گردید .کتاب فوق الاشاره توسط نشر اندیشه نو در تهران
منتشر شده است.
در این کتاب 12 داستان این کتاب به فارسی برگردانده شده و در انتها بخشی به نام «حکمت دده قورقوت» نیز به کتاب افزوده شده است.
ترجمه داستان اول به نقل از این کتاب:
بوغاجخان پسر دیرسهخان- روزی باییندیرخان پسر قامغان از جای خود برخاست. به فرمان او سایبانش بر روی زمین افراشته گردید و خیمة رنگینش که به آسمان میسایید برپا شد. هزاران قالیچة ابریشمین در هر جا گسترده شدند.
در هر سال، باییندیرخان، خانخانان، ضیافتی برپا میساخت و میزبان بزرگان اوغوز میشد. این سال هم او ضیافتی برپا نمود و فرمان داد تا مردانش اسبان، شتران و گوسفندانی نر ذبح کنند.همچنین او خواست تا چادرهایی سفید، قرمز و سیاه برپا سازند و این گونه فرمان داد:
در این کتاب 12 داستان این کتاب به فارسی برگردانده شده و در انتها بخشی به نام «حکمت دده قورقوت» نیز به کتاب افزوده شده است.
ترجمه داستان اول به نقل از این کتاب:
بوغاجخان پسر دیرسهخان- روزی باییندیرخان پسر قامغان از جای خود برخاست. به فرمان او سایبانش بر روی زمین افراشته گردید و خیمة رنگینش که به آسمان میسایید برپا شد. هزاران قالیچة ابریشمین در هر جا گسترده شدند.
در هر سال، باییندیرخان، خانخانان، ضیافتی برپا میساخت و میزبان بزرگان اوغوز میشد. این سال هم او ضیافتی برپا نمود و فرمان داد تا مردانش اسبان، شتران و گوسفندانی نر ذبح کنند.همچنین او خواست تا چادرهایی سفید، قرمز و سیاه برپا سازند و این گونه فرمان داد:
«هرکس را که هیچ فرزندی ندارد در چادر سیاه جای دهید، در زیر پایش نمدی
سیاه بگسترانید و آبگوشتی از گوشت گوسفندی سیاه در برابرش بگذارید. اگر
آنرا خورد که خورده است اگر نه می تواند برخیزد و برود. کسانی را که پسر
دارند به چادر سفید و کسانی را که دختر دارند به چادر قرمز راهنمایی کنید.
اما هرکس که فرزندی ندارد مورد لعن خداوند باریتعالی و ما است. بگذارید این
را خوب بداند.»
بزرگان اوغوز یک به یک رسیدند و در آنجا گردآمدند. در میان آنها مردی شریف به نام دیرسه خان بود که هیچ فرزندی از خود نداشت.
به هنگام وزش نسیم خنک صبحگاهان ،
به هنگام نغمه سرایی چکاوکان ،
به هنگام شیهه اسبان عربی به وقت دیدن صاحبانشان ،
به هنگام اذان گفتن مرد ایرانی با ریشی بلند ،
به هنگام مشخص شدن سپیدی از سياهي ،
به هنگام پرتو افشانی خورشید بردامنة کوههای بلند ،
و به هنگام گرد هم آمدن بیگهای دلیر و پهلوان .
دیرسهخان سحرگاهان از جای برخاست، چهل3 جنگجویش را به سوی خویش فراخواند و عازم ضیافت باییندیرخان شد. مردان باییندیرخان پس از دیدن دیرسهخان، او را به چادر سیاه بردند. نمدی سیاه در زیرپایش گستردند و در برابرش آبگوشتی فراهم آمده از گوشت گوسفند سیاه قرار دادند. دیرسهخان گفت:
«آیا باییندیرخان از من یا از شمشیرم یا از سفره و خوانم کوتاهی دیده است؟ مردان دونپايهتر از من در چادر سفید یا قرمز جای گرفتهاند. پس گناه من چیست که مرا در چادر سیاه جای داده است؟»
مردان باییندیرخان گفتند:
«سرورم، فرمان باییندیرخان امروز از این قرار است. او فرموده هر کس كه هیچ فرزندی ندارد مورد لعن خداوند باریتعالی و ما است.»
دیرسهخان برخاست و گفت :
«برخیزید ای جنگجویان من. این مصیبت ناگوار، یا از جانب من است یا از جانب همسرم.»
دیرسهخان به خانه بازگشت و همسرش را صدا زد و گفت:
«بیا اینجا ، ای همای سعادتم ، ای سریر کاشانهام ،
به وقت قدم زدن همچون سروی ،
گیسوان سیاهت به دور پاهایت پیچیده ،
ابروان بهم پیوستهات همچون کمانی کشیده ،
دهانت کوچکتر از نگاه داشتن یک جفت بادام ،
گونههای سرخت همچون سیب پاییزی ،
آیا میدانی چه رخ داده است؟
باییندیرخان از جای برخاسته و فرمان داده تا سه چادر برپا کنند ، یکی سفید ، یکی قرمز و دیگری سیاه. او گفته که پدر پسران را در چادر سفید جای دهند ، پدر دختران را در چادر قرمز و هر كس را که پدر نیست در چادر سیاه. در زیر پایش نمدی سیاه گسترده شود و در مقابلش آبگوشتی پخته شده با گوشت گوسفند سیاه نهاده شود. اگر از آن بخورد که خورده و اگر نه میتواند برخیزد و برود. هر مردی که فرزندی ندارد مورد غضب خدا و ما نیز هست. هنگامی که به ضيافت رسیدم آنها به استقبالم آمدند و مرا به چادر سیاه بردند ، نمدی سیاه گستردند و آبگوشت گوسفند سیاه در مقابلم نهادند و گفتند کسی که هیچ دختر یا پسری ندارد مورد لعن خداوند بلندمرتبه و ما هم هست، این را خوب بدان . این گناه توست یا گناه من ؟ چرا خداوند پسری قوی و نیکو به ما عطا نمیکند ؟
ای دخت خان ، آیا برخیزم ؟
گریبان و گلویت را بگیرم ؟
تو را به زیر پاهایم بیاندازم ؟
شمشیر فولادین سیاهم را برکشم ؟
سرت را از بدن جدا گردانم ؟
نشانت دهم که چه اندازه جان عزیز است ؟
خون سرخت را برزمین بریزم ؟
ای دخت خان ، دلیلش را به من بگو .
تا خشم خود را بر سرت خالی نکردهام.»
وقتی که او این سخنان را گفت ، غمی بزرگ بر همسرش غالب شد ، چشمان سیاه بادامیاش با اشکهایی خونین پر شد و گفت :
«سرورم ، این کار نه از توست و نه از من ،
اما از جانب خداوندی است که بالای سر ماست .
دیرسهخان ، از من عصبانی مباش ،
آزار نرسان و سخنان تلخ مگو .
برخیز ، بلند شو و کاری کن ،
بگو تا چادرهای رنگین بر زمین برپاسازند ،
بگو تا مردانت اسبان ، شتران و گوسفندان نر ذبح کنند ،
سران اوغوزهای درونی و برونی را به گرد خود جمع کن ،
هرگاه گرسنهای دیدی سیرش گردان ،
هرگاه برهنهای دیدی ، بپوشان ،
هرگاه مقروضی دیدی ، از دينش برهان .
پشته هایی از گوشت توده کن ،
دریایی از قمیزجاری ساز ،
ضیافتی عظیم برپا کن ،
سپس خواستهات را طلب کن ،
و بگذار آنها هم دعا کنند .
تا خداوند فرزندی سالم و نیکو به ما عطا کند.»
دیرسهخان بنابر سخنان همسرش ، ضیافت عظیمی ترتیب داد و خواستهاش را طلب نمود. فرمان داد تا اسبان ، شتران و گوسفندان نر ذبح گردند. سران اوغوزهای درونی و برونی را دعوت نمود. با دیدن هر گرسنهای سیرش کرد ، هرگاه برهنهای دید او را پوشانید و با هر مقروضی که مواجه گرديد دينش را ادا نمود. تلهایی از گوشت فراهم آورد و دریاچهای از قمیز دوشاند. آنها دست دعا به سوي آسمان بالا بردند و از خداوند آنچه را که او خواستارش بود طلبیدند. نماز ادا کردند و خداوند متعال را ستایش نمودند ، تا این که او فرزندی به آنان عطا فرمود ، همسرش باردار شد و چندی بعد پسری به دنیا آورد . او بچه را به دایهها سپرد و اجازه داد تا آنها از او مراقبت کنند.
سم اسبان همچون باد به سرعت درگذرند و زبان اوزانها همچون پرندهای چابک است.هر موجود زندهای بزرگ میشود و هر استخوانداری رشد میکند. به هنگامی که دیرسهخان رفت تا به اردوی باییندیرخان بپیوندد ، این پسر پانزده ساله شده بود .
باییندیرخان یک شتر و گاوی نر داشت. اگر آن گاو شاخ خود را به سنگی سخت میزد ، همچون آرد نرم میشد. هر سال یکبار در بهار و یکبار هم در پاییز ، در حالی که باییندیرخان و سران اوغوز به تماشا نشسته بودند گاو و شتر را به جنگ با یکدیگر وامیداشتند . این بار در بهار ، گاو نر را از جای خود بیرون آوردند. سه مرد از سمت راست و سه مرد از سمت چپ با زنجیرهایی آهنی گاو را مهار کرده بودند. آنها به میدان آمدند و او را در وسط میدان رها ساختند. پسر جوان دیرسهخان همراه با سه پسر دیگر ایل ، در آن میدان مشغول قاپ بازی بودند. هنگامی که گاو آزاد شد ، مردان به پسران فریاد برآوردند که پسران بگریزید! سه پسر دیگر گریختند لیکن پسر دیرسهخان نگریخت ، او همانجا در وسط میدان باقی ماند و مشغول تماشا شد. گاو بر پسر حمله برد و سر خود را خم کرد تا او را نابود سازد. پسر ضربهای محکم بر پیشانی گاو نواخت و او بر روی کفلش سر خورد و عقب رفت. گاو دوباره جلو آمد و به پسر حمله ور شد. پسر باري ديگر مشتی محکم بر پیشانی گاو زد اما این بار مشتش را بر پیشانی گاو فشرد و او را تا انتهای میدان عقب راند. سپس با يكديگر گلاویز شده با چنگ و دندان جنگیدند و شانههای پسر با کف دهان گاو آغشته شد. نه گاو و نه پسر هیچکدام بر دیگری غالب نشدند. در این هنگام پسر با خود اندیشید که مردم دیرکی بر زیر بام گذارند تا آن را نگهدارد پس چرا من اینجا ایستادهام و دیرک پیشانی این حیوان شدهام ؟ او مشتش را از پیشانی گاو به کنار کشید و خود نیز به کنار رفت. گاو نر نتوانست سرپا بایستد و با سر نقش بر زمین شد. پسر چاقویش را در آورد و سر حیوان را برید.
سران اوغوز گرد پسر جمع شدند و گریستند و گفتند : «مرحبا ! بگوييد دده قورقوت بیاید و بر این پسر نامی نهد و همراه این پسر نزد پدرش رود و از او بخواهد تا پسرش را بیگ بخواند.»
دده قورقوت را فراخواندند. او آمد و پسر را با خود به نزد پدرش برد و خطاب به او گفت :
«دیرسه خان ، این پسر را بیگ بخوان !
به او مسندی بده ، او سزاوار آن است ،
به این پسر اسبان عربی گردن فراز ببخش ،
تا سوار شود ، او شايسته آن است .
به این پسر ده هزار گوسفند از آغلهایت ببخش ،
تا گوشت سیخهای کبابش باشند ، او سزاوار آن است .
به این پسر از شتران سرخ گلههایت ببخش ،
تا بارهایش را حمل کنند ، او شايسته آن است .
به این پسر خیمهای قبه طلا ببخش ،
تا سایهبانش باشد ، او سزاوار آن است .
به این پسر جامههایی با مرغانی بر شانه ببخش ،
تا لباسش باشند ، او شايسته آن است .
این پسر در میدان سفید باییندیرخان جنگید و گاو نری را کشت. بگذار نام پسرت بوغاج، مردی که همانند گاو نر پر زور است باشد. من به او نام بخشيدم و خداوند به او طول عمر عطا کند.»
دیرسهخان پسر را بیگ نامید و مسندی به او داد. پسر بر تخت جلوس کرد و چهل جنگجوی پدرش فراموش شدند. آن چهل نفر به او حسادت ورزیدند و به یکدیگر گفتند :
«از زمانی که این پسر پیدا شده ، دیرسهخان به ما کمتر اعتنا میکند. بیایید ، از او به پدرش بد بگوییم تا بلکه او را بکشد و ما در چشمان پدرش عزت و حرمتی بیشتر از پیش بیابیم.»
چهل جنگجو به دو گروه تقسیم شدند. بیست نفر اول رفتند و به دیرسهخان گفتند :
«دیرسهخان، آیا میدانی چه شده است ؟ الهی که پسرت کامیاب نگردد، الهی که خیری نبیند، او بدکار و شرور شده است. پسرت به همراه چهل سربازش بر علیه اوغوزها تاخته، هرکجا که دختری زیباروی دیده، با خود برده، به بزرگان و ریش سفیدان ناسزا گفته، موی زنان گیس سفید را کشیده است. این خبر از رودخانههای زلال و روان بگذرد، از کوههای آلاداغ که پهلو به پهلو خفتهاند بالارود و به گوش خان بزرگ باییندیرخان برسد که : «پسر دیرسهخان چنین شرارتهایی مرتکب شده است.» برای شما مردن بهتر از زنده بودن خواهد بود. باییندیرخان شما را احضار کرده و به شدت از شما خشمگین خواهد شد.»
آنها گفتند: «داشتن چنین پسری چه سودی برای شما دارد ؟ پسر نداشتن از چنین پسری بهتر است. او را بکشید !»
دیرسهخان گفت :« بروید، او را بیاورید تا بکشم.»
در همین حین بیست نفر دیگر از آن نامردان سررسیدند. آنها هم داستانی کذب آورده بودند: «دیرسهخان، پسرت برخاست، او برای شکار به کوهستانی بزرگ که مراتعی زیبا در دامنههایش دارد رفت. در حالی که تو در اینجا به سر ميبردي او در شکارگاهت به دنبال شکار بود، او پرندگانی شکار کرد و آنها را به نزد مادرش برد. پسرتان نابکار و شریر شده است. خبر از کوههای آلاداغ که پهلو به پهلوی هم خفتهاند میگذرد و به باییندیرخان میرسد که : «پسر دیرسهخان چنین شرارتهایی مرتکب شده است.» شما احضار خواهید شد و خشم باییندیرخان بر شما فرود خواهد آمد. این پسر چه سودی برای شما دارد ؟ او را بکشید.»
دیرسه خان گفت : «اورا بیاورید تا بکشم. من به چنین پسری نیازی ندارم.»
نوکرانش پاسخ دادند: «ما چگونه او را بیاوریم ؟ پسر شما از ما دستور نمیگیرد، او با گفتة ما به اینجا نخواهد آمد. برخیزید و فاتحانه با جنگجویانتان سخن بگویید و آنها را هدایت کنید. پسرتان را پیدا کنید و با خود به شکار ببرید. در حالی که به دنبال شکار و صید ماکیان هستید، تیری به سویش پرتاب کنید و او را بکشید، که اگر اینگونه او را نکشید، از راه دیگری قادر به انجام این کار نخواهید بود، مطمئن باشید.»
به هنگام وزش نسیم خنک صبحگاهان ،
به هنگام نغمه سرایی چکاوکان ،
به هنگام شیهه اسبان عربی به وقت دیدن صاحبانشان ،
به هنگام اذان گفتن مرد ایرانی با ریشی بلند ،
به هنگام مشخص شدن سپیدی از سياهي ،
به هنگام پرتو افشانی خورشید بردامنة کوههای بلند ،
و به هنگام گرد هم آمدن بیگ های دلیر و پهلوان ،
سحرگاهان دیرسهخان از جای برخاست. پسر عزیزش را با خود همراه نمود، جنگجویانش را به کنار خويش فراخواند و عازم شکار گردید. آنها به شکار پرداختند و به دنبال پرندگان گشتند. در اين حال یکی از آن خائنان به پسر نزدیک شد و گفت:
«پدرت گفت : بگذارید پسرم قبل از من به دنبال گوزنها برود و آنها را صید کند، میخواهم ببینم چگونه سواری میکند و شمشیر میزند و تیر میاندازد، تا خوشحال و سربلند و دلگرم شوم.»
پسر که از همه جا بیخبر بود به تعقیب گوزنها پرداخت و آنها را رماند و به مقابل پدر کشاند و با خود گفت:
«بگذار پدرم سواری مرا ببیند و سربلند باشد، بگذار تیر انداختن مرا ببیند، و دلگرم باشد، بگذار شمشیر زدنم را نظاره کند و خوشحال باشد.»
آن چهل خائن رذل گفتند: «دیرسهخان پسرت را میبینی ؟ او در حال تعقیب گوزنها در دشت و دمن و شکار آنها در مقابل شماست. مراقب خود باشيد! او وانمود به پرتاب تیر به گوزنها میکند، اما شما را خواهد کشت. قبل از اینکه بتواند شما را بکشد، شما او را بکشيد!»
همانطور که پسر مشغول تعقیب گوزنی بود، از برابر پدرش عبور کرد. دیرسهخان کمان محکم خود را که زه آن از رگ و پی گرگ بود برداشت. بر روی رکاب اسبش برخاست و کمان را با قدرت کشید و تیری انداخت، تیر به استخوان شانه پسر اصابت کرد و او را از پا انداخت. تیر عمیق فرو رفت و خون فوران زد و آغوش پسر با خون رنگین شد. او درحالی که سعی داشت گردن اسبش را بگیرد بر زمین سقوط کرد. دیرسهخان خواست تا بر بالای سر فرزندش رود و اشک بریزد، اما آن چهل خائن نابکار نگذاردند. او هم اسبش را برگرداند و به اردوگاه خویش بازگشت.
همسر دیرسهخان به بهانة اولین شکار پسرش، خواسته بود تا اسب، شتر و گوسفندانی نر ذبح شوند و سران اوغوز را به ضیافت دعوت کرده بود. او خود را جمع و جور کرد و برخاست، چهل ندیمه ظریفش را به کنار خود فراخواند و به استقبال دیرسهخان رفت. سرش را بالا گرفت و به صورت دیرسهخان نگریست. نگاه خیرهاش را به اطراف گرداند اما وقتی پسر عزیزش را ندید، درونش لرزید، قلبش به طپش افتاد، چشمان سیاه بادامیاش پر از اشک خونین شد و گفت:
«ای همای سعادتم ، ای سریر کاشانهام ، پیش بیا ،
داماد پدر خانِ من ،
عزیز مادر خاتونم ،
ای کسی که والدينم مرا به تو دادند ،
ای کسی که به هنگام گشودن چشمانم تو را میبینم ،
ای کسی که دل در گرو عشقت نهادم ،
دیرسه خان ! از جای خود برخاستی ،
بر اسب سیاه قازیلیقت پریدی ،
به عزم شکار عازم کوهساران شدی ،
دو نفر رفتید و یک نفر بازگشتی ، فرزندم کجاست ؟
پسرم که در تاریکی شب او را آبستن شدم کجاست ؟
الهی چشم من با چیزی که می بیند از حدقه در آید ،
دیرسهخان ! سخت لرزان است !
الهی رگهای شیری که پسرم از آن می مکید بخشکد،
دیرسهخان ! سخت درد می کند !
مار زرد مرا نیش نزده اما تن سفیدم متورم گشته است .
یگانه پسرم را نمی بینم و قلبم آتش گرفته است .
من به رودهای خشک آب رساندم ،
به درویشان سیه جامه نذرها دادم ،
گرسنگان را طعام دادم ،
برهنگان را لباس پوشانیدم ،
تلهایی از گوشت انباشتم ،
دریایی از قمیز جاری کردم .
با دعای مردم به زحمت ، پسری به دست آوردم .
دیرسهخان خبری از تنها پسرمان به من بده .
اگر او را از بالای كوه آلاداغ به پایین انداختی ،
یا او را به شنا در سیلابهای تند واداشتی ، به من بگو .
اگر او را خوراک شیر و پلنگ گردانیدی ،
یا او را در دست دشمن سیاهپوش بدآیین رها کردی ، به من بگو .
باید به نزد پدر خان خود بروم ،
باید گنجینه و سپاهی انبوه با خود همراه سازم ،
باید به سوی دشمن بدآیین بتازم ،
تا آن زمان که تکه تکه شوم و از اسب قازیلیقم فروافتم ،
تا آن زمان که سرخی خونم را از گریبانم پاک كنم ،
تا آن زمان که بند بندم قطع گردند و بر زمین افتم ،
از راهی که تنها پسرم از آن رفته ، باز نخواهم گشت .
دیرسهخان ، باز گو بر سر تنها پسرم چه آمده ؟
سر سیاهم قربان تو گردد.»
او در حین گفتن این سخنان زاری میکرد و اشک میریخت. دیرسهخان جواب همسرش را نداد، اما آن چهل رذل فرومایه به نزد او آمدند و گفتند:
«او مشغول شکارکردن است و امروز و فرداست که بیاید. نگران و مضطرب نباش، همسرت مست است و نمیتواند پاسخ تو را دهد.»
همسر دیرسهخان بازگشت. نتوانست تاب آورد، چهل ندیمه خويش را به کنار خود فراخواند، سوار براسبش شد و به جستجوی فرزند دلبندش شتافت. به کوهستان قازیلیق جایی که زمستان و تابستان برف و یخش ذوب نمیگردد رسید. از آن بالا رفت و از زمینهای پست به سوی ارتفاعات تاخت. به اطراف که نگریست، درهای دید که کلاغها و کرکسها بر فراز آن در پرواز بودند و گاهی پایین رفته و گاهی اوج میگرفتند. بر اسبش مهميزی زد و به آن سو روانه شد. پسرش در آن دره افتاده بود. کلاغها و کرکسها که خون دیده بودند، فرود میآمدند اما دو سگ کوچک پسر، آنها را فراری میدادند. به هنگامی که پسر تنها در آنجا افتاده بود، خضر نبي سوار بر اسبی خاکستری بر بالای سرش ظاهر شد. سه مرتبه بر جراحتش دست کشید و گفت: «ای پسر، نترس، تو با این زخم نخواهی مرد. گلهای کوهستان با شیر مادرت مرهم زخمت خواهند شد.»
او اين را گفت و سپس ناپدید گردید. مادر بالای سر پسرش رسید، او پسر عزیزش را خوابیده و غرق در خون یافت. ناله کنان به پسرش گفت :
«خواب بر چشمان سیاه و بادامیات چیره شده ، چشمانت را باز کن ،
دوازده دندهات فرورفته ، خود را جمع کن ،
روح شیرین خدادادت خارج از کالبد سرگردان گشته ، آن را باز پس گیر،
اگر جان در بدن داری به من بگو ، سرم به فدای تو باد ، پسرم .
ای کوه قازیلیق ، آبهایت که روانند ، متوقف شوند .
ای کوه قازیلیق ، علف هایت که میرویند ، بخشکند .
ای کوه قازیلیق ، گوزنهایت که میخرامند ، سنگ شوند .
از کجا بدانم ، ای پسرم ؟ که این کار شیرها است یا پلنگها ،
از کجا بدانم ، ای پسرم ؟ چگونه این اتفاق برایت افتاده ؟
اگر جان در بدن داری به من بگو ، سرم فدای تو باد ، پسرم .
یک چند کلمه از دهان و زبانت برایم کافیست !»
صدای مادر در گوش جان پسر رسوخ کرد. سرش را بلند کرد و چشمانش را باز نمود، به صورت مادرش نگریست و سپس گفت :
« ای مادری که مرا شیر دادی ، نزديك بيا ،
مادر سفید موی بزرگوارم ، عزیز چون جانم ،
آبهای روانش را نفرین مکن ،
کوه قازیلیق بیتقصیر است .
علفهای رویانش را نفرین مکن ،
کوه قازیلیق بیتقصیر است .
گوزنهای خرامانش را نفرین مکن ،
کوه قازیلیق بیتقصیر است .
شیرها و پلنگهایش را نفرین مکن ،
کوه قازیلیق بیتقصیر است .
اگر باید کسی را نفرین کنی ، او پدرم است .
این جرم و گناه از اوست.»
او چنین ادامه داد: «ای مادر، گریه مکن. من با این زخم نخواهم مرد. ترس به خود راه مده. خضر نبي با اسبی خاکستری به پیش من آمد. او سه بار بر جراحتم دست کشید و گفت تو از این زخم نخواهی مرد. گلهای کوهستان همراه با شیر مادرت بر زخمت مرهم خواهند بود.»
با شنیدن این سخنان، چهل ندیمه به سرعت پراکنده شدند و گلهای کوهی جمع نمودند. مادر سینهاش را فشرد اما شیری نیامد. او مجدداً چنین کرد و باز هم شیری نیامد. برای بار سوم او بر سینهاش ضربه ای زد تا سفت و پر شد. او سینة خود را فشرد و شیر با خون به بیرون جهید. آنها مخلوط گلهای کوهی و شیر مادر را بر زخم پسر نهادند. سپس او را بر اسبی قرارداده و به اردو بردند. پسر را برای مراقبت به دستان طبیب سپردند و او را از چشم دیرسهخان پنهان ساختند.
سم اسبان همانند باد به سرعت درگذرند و زبان اوزانها همچون پرندهای چابک است. در چهل روز جراحات پسر التیام یافت و او دوباره سالم و قوی شد. بار دیگر توانست سواری کند و شمشیر در دست بگیرد. به شکار رود و با قوش، پرنده صید کند. درحالی که دیرسهخان از اینها بیخبر بود و او را مرده می پنداشت.
وقتي آن چهل خائن از این امر آگاه شدند، با یکدیگر شور نمودند و گفتند : « اگر دیرسهخان پسرش را ببیند، ما را نبخشیده و هیچ کدام از ما را زنده نخواهد گذاشت. بیایید تا دیرسهخان را برباییم و دستان سفیدش را از پشت ببندیم، ریسمانی از موی سر بر دور گردن سفیدش بیاندازیم و او را به سرزمین کفار ببریم.»
پس آنها او را اسیر ساختند، دستان سفیدش را به پشتش بستند و ریسمانی از موی سر به دور گردن سفیدش بستند. او را شلاق زدند تا خون از پوست سفیدش جاری شد. پس از آن در حالی که سوار بر اسب بودند، او را پیاده و کشان کشان به سوی سرزمین کفار بردند. دیرسهخان اسیر بود و سران اوغوز از اسارت او بی خبر بودند .
همسر دیرسهخان از این خبر آگاه شد. به نزد پسرش رفت و گفت :
« پسرم، می بینی چه رخ داده است ؟
صخرههای سخت تکان نخوردند ، زمین از هم گسست ،
هیچ دشمنی در ایل نبود ، اما دشمنان بر پدرت حمله بردند ،
چهل همراه نامرد پدرت ، او را اسیر کردند ،
دستان سفیدش را از پشت بستند ،
ریسمانی از موی سر دور گردن سفیدش پیچیدند ،
آنها سوار بر اسب ، پدرت را پیاده بردند ،
او را تا سرزمین کفار به دنبال خود کشیدند .
ای پسرم ، ای سرورم ، برخیز .
چهل جنگجویت را با خود بردار ،
پدرت را از دست آن چهل نامرد نجات بده .
ای پسرم ، تکانی به خود بده ،
گرچه پدرت رحمی بر تو نکرد ، اما تو بر او رحم کن .»
پسر سخنان مادرش را نادیده نگرفت. بوغاجبیگ از جای خود برخاست، شمشیر فولادین سیاهش را برکمر بست، کمان محکمش را به چنگ و نیزة زرينش را به دست گرفت. فرمان داد تا اسبش را بیاورند و بر زین اسب جستی زد و همراه با چهل جنگجوی جوان به تاخت برای یافتن پدر رفت. او ردپای آن چهل خائن را دنبال نمود. وقتی آنها را دید، سربازانش را به کمین آنها گماشت. آن نابکاران چادر زده بودند. ناگهان بوغاج بر بالای سر آنها ظاهر شد. آنها با دیدنش گفتند : «بیایید، این مرد جوان را هم اسیر کنیم و هر دو را نزد کفار ببریم.»
دیرسهخان گفت: «امان ! ای چهل همراه من ! بی شک خداوند یکتاست. دستان مرا باز کنید، قوپوز دسته بلندم را بدهید، من آن مرد جوان را بازگردانم. آنگاه میتوانید مرا بکشید ، یا بگذارید زنده بمانم و مرا آزاد کنید.»
آنها دستانش را باز کردند و قوپوز دسته بلندش را به او دادند. او نمیدانست که آن جوان، پسر عزیز خودش است. به سویش رفت و گفت :
«همة آن اسبان عربی گردن فراز ، از آن من هستند ،
اگر اسبی از تو در میان آنهاست ، به من بگو ، ای دلاور ،
بدون جنگ ، بدون رزم ، آنرا به تو خواهم داد ، فقط بازگرد !
همة آن ده هزار گوسفند در آغلها ، همه از آن من هستند،
اگر گوشتی برای سیخ کبابت در میان آنهاست ، به من بگو ،
بدون جنگ ، بدون نزاع ، آن را به تو خواهم داد ، فقط بازگرد !
شتران سرخی که در مراتع هستند ، همه از آن من هستند ،
اگر بارکشی از تو در میان آنهاست ، به من بگو ،
بدون جنگ ، بدون درگیری ، آنرا به تو خواهم داد ، فقط باز گرد !
همة آن چادران قبه طلا ، از آن من هستند ،
اگر در میان آنها خانهای داری ، به من بگو ، ای دلاور ،
بدون جنگ ، بدون خونریزی ، آنرا به تو خواهم داد ، فقط بازگرد !
همة آن عروسان سفیدروی با چشمان خرمایی ، از آن من هستند ،
اگر نامزدت در میان آنهاست ، به من بگو ، ای دلاور ،
بدون جنگ ، بدون خونریزی ، آنرا به تو خواهم داد ، فقط بازگرد !
همة آن بزرگان ریش سفید ، از آن من هستند ،
اگر پدر ریش سفیدت در میان آنهاست ، به من بگو ، ای دلاور ،
بدون جنگ ، بدون درگیری ، آنرا به توخواهم داد ، فقط بازگرد !
و اگر به خاطر من بوده که آمدهای ، من پسر دلبندم را کشتهام .
لایق ترحم نیستم ، ای دلاور ، پس بازگرد !»
پسر به پدرش گفت :
«اسبان عربی گردن فراز از برای خودت ،
مرکب من هم در میان آنهاست .
اما آنرا نزد این چهل نامرد رها نکنم .
شتران سرخ در مراتع متعلق به خودت ،
حیوان بارکش من هم در میان آنهاست .
اما آن را نزد این چهل نابکار رها نکنم .
ده هزار گوسفند آغلهایت از آن خودت ،
گوشت سیخ کباب من هم در میان آنهاست .
اما آنرا نزد این چهل نامرد رها نکنم .
عروسان چشم خرمایی و سفید از برای خودت ،
نامزد من هم در میان آنهاست .
اما او را نزد این چهل نامرد رها نکنم .
چادران قبه طلا از آن خودت ،
خانه من هم در میان آنهاست .
اما آنرا نزد این چهل رذل رها نکنم .
بزرگان سپید موی متعلق به خودت ،
من هم پدری پیر درمیانشان دارم ،
ذهن او مشوش است ، عقل خود از دست داده ،
اما من او را نزد این چهل نامرد رها نکنم.»
او در حالی که این سخنان را میگفت، دستش را برای چهل جنگجوی دلاورش همچون علامتی تکان داد. آنها بر اسبانشان مهميز زدند و به گرد پسر جمع شدند. او آنها را رهبری کرد و به دشمنان یورش برد، جنگید و تعدادی را گردن زد و تعدادی را اسیر نمود و پدرش را آزاد ساخت. پدر و پسر یکدیگر را در آغوش کشیدند و گریستند، سرگذشتشان را برای یکدیگر بازگو کردند و به سوی خانه بازگشتند. همسر خان به استقبال آنها آمد و دیرسهخان و پسرش را با هم دید و خدای بلند مرتبه را شکر گفت. قربانی کرد، گرسنگان را غذا داد. او پسرش را در آغوش کشید و چشمانش را بوسید. باییندیر، خان بزرگ به پسر سریر و قلمرو بخشید. ددهقورقوت قصهها گفت و دکلمهها خواند. او این داستان اوغوزها را تصنیف کرد و در کنار هم نهاد.
آنان نیز به این دنیا آمدند و آن را ترک گفتند .
آنان به مانند کاروان اتراق کردند و کوچیدند .
آنان را نیز اجل برده است و زمین نهانشان ساخته .
و باز هم این دنیای فانی باقی بماند .
دنیایی که مردان به آن میآیند و از آن میروند .
دنیایی که نهایتش مرگ است .
به وقت اجل ، خداوند به تو راه عبوری نیکو دهد .
خداوند رونق ، سلامتی و معرفت تو را افزون گرداند ،
خداوند بزرگی که او را می ستایم ،
تو را دوست داشتهباشد و مساعدت فرماید .
سرورم ، برایت دعا میکنم :
کوههای راسخ و تیرهات سرنگون نگردند .
درخت سایه گستر تنومندت بریده نگردد ،
رودخانههای زلال و روانت خشک نگردد ،
نوک بالهایت هرگز نشکنند،
اسب ابلقت به وقت تاخت سکندری نخورد ،
شمشیر فولادین سیاهت به هنگام جنگ نفرسايد ،
نیزه رنگینت به وقت فرو کردن خرد نگردد ،
جایگاه مادر گیس سفیدت در بهشت باشد ،
جایگاه پدر ریش سفیدت در فردوس باشد ،
چراغت را که خداوند برافروخته ، روشن بماند ،
خداوند توانا تو را محتاج نامرد نگرداند .
مشخصات کتاب:
نویسنده : جفری لویس
مترجم : مژگان فاتح نیا
انتشارات : اندیشه نو
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 328
زبان : فارسی
تاریخ انتشار : 1390
بزرگان اوغوز یک به یک رسیدند و در آنجا گردآمدند. در میان آنها مردی شریف به نام دیرسه خان بود که هیچ فرزندی از خود نداشت.
به هنگام وزش نسیم خنک صبحگاهان ،
به هنگام نغمه سرایی چکاوکان ،
به هنگام شیهه اسبان عربی به وقت دیدن صاحبانشان ،
به هنگام اذان گفتن مرد ایرانی با ریشی بلند ،
به هنگام مشخص شدن سپیدی از سياهي ،
به هنگام پرتو افشانی خورشید بردامنة کوههای بلند ،
و به هنگام گرد هم آمدن بیگهای دلیر و پهلوان .
دیرسهخان سحرگاهان از جای برخاست، چهل3 جنگجویش را به سوی خویش فراخواند و عازم ضیافت باییندیرخان شد. مردان باییندیرخان پس از دیدن دیرسهخان، او را به چادر سیاه بردند. نمدی سیاه در زیرپایش گستردند و در برابرش آبگوشتی فراهم آمده از گوشت گوسفند سیاه قرار دادند. دیرسهخان گفت:
«آیا باییندیرخان از من یا از شمشیرم یا از سفره و خوانم کوتاهی دیده است؟ مردان دونپايهتر از من در چادر سفید یا قرمز جای گرفتهاند. پس گناه من چیست که مرا در چادر سیاه جای داده است؟»
مردان باییندیرخان گفتند:
«سرورم، فرمان باییندیرخان امروز از این قرار است. او فرموده هر کس كه هیچ فرزندی ندارد مورد لعن خداوند باریتعالی و ما است.»
دیرسهخان برخاست و گفت :
«برخیزید ای جنگجویان من. این مصیبت ناگوار، یا از جانب من است یا از جانب همسرم.»
دیرسهخان به خانه بازگشت و همسرش را صدا زد و گفت:
«بیا اینجا ، ای همای سعادتم ، ای سریر کاشانهام ،
به وقت قدم زدن همچون سروی ،
گیسوان سیاهت به دور پاهایت پیچیده ،
ابروان بهم پیوستهات همچون کمانی کشیده ،
دهانت کوچکتر از نگاه داشتن یک جفت بادام ،
گونههای سرخت همچون سیب پاییزی ،
آیا میدانی چه رخ داده است؟
باییندیرخان از جای برخاسته و فرمان داده تا سه چادر برپا کنند ، یکی سفید ، یکی قرمز و دیگری سیاه. او گفته که پدر پسران را در چادر سفید جای دهند ، پدر دختران را در چادر قرمز و هر كس را که پدر نیست در چادر سیاه. در زیر پایش نمدی سیاه گسترده شود و در مقابلش آبگوشتی پخته شده با گوشت گوسفند سیاه نهاده شود. اگر از آن بخورد که خورده و اگر نه میتواند برخیزد و برود. هر مردی که فرزندی ندارد مورد غضب خدا و ما نیز هست. هنگامی که به ضيافت رسیدم آنها به استقبالم آمدند و مرا به چادر سیاه بردند ، نمدی سیاه گستردند و آبگوشت گوسفند سیاه در مقابلم نهادند و گفتند کسی که هیچ دختر یا پسری ندارد مورد لعن خداوند بلندمرتبه و ما هم هست، این را خوب بدان . این گناه توست یا گناه من ؟ چرا خداوند پسری قوی و نیکو به ما عطا نمیکند ؟
ای دخت خان ، آیا برخیزم ؟
گریبان و گلویت را بگیرم ؟
تو را به زیر پاهایم بیاندازم ؟
شمشیر فولادین سیاهم را برکشم ؟
سرت را از بدن جدا گردانم ؟
نشانت دهم که چه اندازه جان عزیز است ؟
خون سرخت را برزمین بریزم ؟
ای دخت خان ، دلیلش را به من بگو .
تا خشم خود را بر سرت خالی نکردهام.»
وقتی که او این سخنان را گفت ، غمی بزرگ بر همسرش غالب شد ، چشمان سیاه بادامیاش با اشکهایی خونین پر شد و گفت :
«سرورم ، این کار نه از توست و نه از من ،
اما از جانب خداوندی است که بالای سر ماست .
دیرسهخان ، از من عصبانی مباش ،
آزار نرسان و سخنان تلخ مگو .
برخیز ، بلند شو و کاری کن ،
بگو تا چادرهای رنگین بر زمین برپاسازند ،
بگو تا مردانت اسبان ، شتران و گوسفندان نر ذبح کنند ،
سران اوغوزهای درونی و برونی را به گرد خود جمع کن ،
هرگاه گرسنهای دیدی سیرش گردان ،
هرگاه برهنهای دیدی ، بپوشان ،
هرگاه مقروضی دیدی ، از دينش برهان .
پشته هایی از گوشت توده کن ،
دریایی از قمیزجاری ساز ،
ضیافتی عظیم برپا کن ،
سپس خواستهات را طلب کن ،
و بگذار آنها هم دعا کنند .
تا خداوند فرزندی سالم و نیکو به ما عطا کند.»
دیرسهخان بنابر سخنان همسرش ، ضیافت عظیمی ترتیب داد و خواستهاش را طلب نمود. فرمان داد تا اسبان ، شتران و گوسفندان نر ذبح گردند. سران اوغوزهای درونی و برونی را دعوت نمود. با دیدن هر گرسنهای سیرش کرد ، هرگاه برهنهای دید او را پوشانید و با هر مقروضی که مواجه گرديد دينش را ادا نمود. تلهایی از گوشت فراهم آورد و دریاچهای از قمیز دوشاند. آنها دست دعا به سوي آسمان بالا بردند و از خداوند آنچه را که او خواستارش بود طلبیدند. نماز ادا کردند و خداوند متعال را ستایش نمودند ، تا این که او فرزندی به آنان عطا فرمود ، همسرش باردار شد و چندی بعد پسری به دنیا آورد . او بچه را به دایهها سپرد و اجازه داد تا آنها از او مراقبت کنند.
سم اسبان همچون باد به سرعت درگذرند و زبان اوزانها همچون پرندهای چابک است.هر موجود زندهای بزرگ میشود و هر استخوانداری رشد میکند. به هنگامی که دیرسهخان رفت تا به اردوی باییندیرخان بپیوندد ، این پسر پانزده ساله شده بود .
باییندیرخان یک شتر و گاوی نر داشت. اگر آن گاو شاخ خود را به سنگی سخت میزد ، همچون آرد نرم میشد. هر سال یکبار در بهار و یکبار هم در پاییز ، در حالی که باییندیرخان و سران اوغوز به تماشا نشسته بودند گاو و شتر را به جنگ با یکدیگر وامیداشتند . این بار در بهار ، گاو نر را از جای خود بیرون آوردند. سه مرد از سمت راست و سه مرد از سمت چپ با زنجیرهایی آهنی گاو را مهار کرده بودند. آنها به میدان آمدند و او را در وسط میدان رها ساختند. پسر جوان دیرسهخان همراه با سه پسر دیگر ایل ، در آن میدان مشغول قاپ بازی بودند. هنگامی که گاو آزاد شد ، مردان به پسران فریاد برآوردند که پسران بگریزید! سه پسر دیگر گریختند لیکن پسر دیرسهخان نگریخت ، او همانجا در وسط میدان باقی ماند و مشغول تماشا شد. گاو بر پسر حمله برد و سر خود را خم کرد تا او را نابود سازد. پسر ضربهای محکم بر پیشانی گاو نواخت و او بر روی کفلش سر خورد و عقب رفت. گاو دوباره جلو آمد و به پسر حمله ور شد. پسر باري ديگر مشتی محکم بر پیشانی گاو زد اما این بار مشتش را بر پیشانی گاو فشرد و او را تا انتهای میدان عقب راند. سپس با يكديگر گلاویز شده با چنگ و دندان جنگیدند و شانههای پسر با کف دهان گاو آغشته شد. نه گاو و نه پسر هیچکدام بر دیگری غالب نشدند. در این هنگام پسر با خود اندیشید که مردم دیرکی بر زیر بام گذارند تا آن را نگهدارد پس چرا من اینجا ایستادهام و دیرک پیشانی این حیوان شدهام ؟ او مشتش را از پیشانی گاو به کنار کشید و خود نیز به کنار رفت. گاو نر نتوانست سرپا بایستد و با سر نقش بر زمین شد. پسر چاقویش را در آورد و سر حیوان را برید.
سران اوغوز گرد پسر جمع شدند و گریستند و گفتند : «مرحبا ! بگوييد دده قورقوت بیاید و بر این پسر نامی نهد و همراه این پسر نزد پدرش رود و از او بخواهد تا پسرش را بیگ بخواند.»
دده قورقوت را فراخواندند. او آمد و پسر را با خود به نزد پدرش برد و خطاب به او گفت :
«دیرسه خان ، این پسر را بیگ بخوان !
به او مسندی بده ، او سزاوار آن است ،
به این پسر اسبان عربی گردن فراز ببخش ،
تا سوار شود ، او شايسته آن است .
به این پسر ده هزار گوسفند از آغلهایت ببخش ،
تا گوشت سیخهای کبابش باشند ، او سزاوار آن است .
به این پسر از شتران سرخ گلههایت ببخش ،
تا بارهایش را حمل کنند ، او شايسته آن است .
به این پسر خیمهای قبه طلا ببخش ،
تا سایهبانش باشد ، او سزاوار آن است .
به این پسر جامههایی با مرغانی بر شانه ببخش ،
تا لباسش باشند ، او شايسته آن است .
این پسر در میدان سفید باییندیرخان جنگید و گاو نری را کشت. بگذار نام پسرت بوغاج، مردی که همانند گاو نر پر زور است باشد. من به او نام بخشيدم و خداوند به او طول عمر عطا کند.»
دیرسهخان پسر را بیگ نامید و مسندی به او داد. پسر بر تخت جلوس کرد و چهل جنگجوی پدرش فراموش شدند. آن چهل نفر به او حسادت ورزیدند و به یکدیگر گفتند :
«از زمانی که این پسر پیدا شده ، دیرسهخان به ما کمتر اعتنا میکند. بیایید ، از او به پدرش بد بگوییم تا بلکه او را بکشد و ما در چشمان پدرش عزت و حرمتی بیشتر از پیش بیابیم.»
چهل جنگجو به دو گروه تقسیم شدند. بیست نفر اول رفتند و به دیرسهخان گفتند :
«دیرسهخان، آیا میدانی چه شده است ؟ الهی که پسرت کامیاب نگردد، الهی که خیری نبیند، او بدکار و شرور شده است. پسرت به همراه چهل سربازش بر علیه اوغوزها تاخته، هرکجا که دختری زیباروی دیده، با خود برده، به بزرگان و ریش سفیدان ناسزا گفته، موی زنان گیس سفید را کشیده است. این خبر از رودخانههای زلال و روان بگذرد، از کوههای آلاداغ که پهلو به پهلو خفتهاند بالارود و به گوش خان بزرگ باییندیرخان برسد که : «پسر دیرسهخان چنین شرارتهایی مرتکب شده است.» برای شما مردن بهتر از زنده بودن خواهد بود. باییندیرخان شما را احضار کرده و به شدت از شما خشمگین خواهد شد.»
آنها گفتند: «داشتن چنین پسری چه سودی برای شما دارد ؟ پسر نداشتن از چنین پسری بهتر است. او را بکشید !»
دیرسهخان گفت :« بروید، او را بیاورید تا بکشم.»
در همین حین بیست نفر دیگر از آن نامردان سررسیدند. آنها هم داستانی کذب آورده بودند: «دیرسهخان، پسرت برخاست، او برای شکار به کوهستانی بزرگ که مراتعی زیبا در دامنههایش دارد رفت. در حالی که تو در اینجا به سر ميبردي او در شکارگاهت به دنبال شکار بود، او پرندگانی شکار کرد و آنها را به نزد مادرش برد. پسرتان نابکار و شریر شده است. خبر از کوههای آلاداغ که پهلو به پهلوی هم خفتهاند میگذرد و به باییندیرخان میرسد که : «پسر دیرسهخان چنین شرارتهایی مرتکب شده است.» شما احضار خواهید شد و خشم باییندیرخان بر شما فرود خواهد آمد. این پسر چه سودی برای شما دارد ؟ او را بکشید.»
دیرسه خان گفت : «اورا بیاورید تا بکشم. من به چنین پسری نیازی ندارم.»
نوکرانش پاسخ دادند: «ما چگونه او را بیاوریم ؟ پسر شما از ما دستور نمیگیرد، او با گفتة ما به اینجا نخواهد آمد. برخیزید و فاتحانه با جنگجویانتان سخن بگویید و آنها را هدایت کنید. پسرتان را پیدا کنید و با خود به شکار ببرید. در حالی که به دنبال شکار و صید ماکیان هستید، تیری به سویش پرتاب کنید و او را بکشید، که اگر اینگونه او را نکشید، از راه دیگری قادر به انجام این کار نخواهید بود، مطمئن باشید.»
به هنگام وزش نسیم خنک صبحگاهان ،
به هنگام نغمه سرایی چکاوکان ،
به هنگام شیهه اسبان عربی به وقت دیدن صاحبانشان ،
به هنگام اذان گفتن مرد ایرانی با ریشی بلند ،
به هنگام مشخص شدن سپیدی از سياهي ،
به هنگام پرتو افشانی خورشید بردامنة کوههای بلند ،
و به هنگام گرد هم آمدن بیگ های دلیر و پهلوان ،
سحرگاهان دیرسهخان از جای برخاست. پسر عزیزش را با خود همراه نمود، جنگجویانش را به کنار خويش فراخواند و عازم شکار گردید. آنها به شکار پرداختند و به دنبال پرندگان گشتند. در اين حال یکی از آن خائنان به پسر نزدیک شد و گفت:
«پدرت گفت : بگذارید پسرم قبل از من به دنبال گوزنها برود و آنها را صید کند، میخواهم ببینم چگونه سواری میکند و شمشیر میزند و تیر میاندازد، تا خوشحال و سربلند و دلگرم شوم.»
پسر که از همه جا بیخبر بود به تعقیب گوزنها پرداخت و آنها را رماند و به مقابل پدر کشاند و با خود گفت:
«بگذار پدرم سواری مرا ببیند و سربلند باشد، بگذار تیر انداختن مرا ببیند، و دلگرم باشد، بگذار شمشیر زدنم را نظاره کند و خوشحال باشد.»
آن چهل خائن رذل گفتند: «دیرسهخان پسرت را میبینی ؟ او در حال تعقیب گوزنها در دشت و دمن و شکار آنها در مقابل شماست. مراقب خود باشيد! او وانمود به پرتاب تیر به گوزنها میکند، اما شما را خواهد کشت. قبل از اینکه بتواند شما را بکشد، شما او را بکشيد!»
همانطور که پسر مشغول تعقیب گوزنی بود، از برابر پدرش عبور کرد. دیرسهخان کمان محکم خود را که زه آن از رگ و پی گرگ بود برداشت. بر روی رکاب اسبش برخاست و کمان را با قدرت کشید و تیری انداخت، تیر به استخوان شانه پسر اصابت کرد و او را از پا انداخت. تیر عمیق فرو رفت و خون فوران زد و آغوش پسر با خون رنگین شد. او درحالی که سعی داشت گردن اسبش را بگیرد بر زمین سقوط کرد. دیرسهخان خواست تا بر بالای سر فرزندش رود و اشک بریزد، اما آن چهل خائن نابکار نگذاردند. او هم اسبش را برگرداند و به اردوگاه خویش بازگشت.
همسر دیرسهخان به بهانة اولین شکار پسرش، خواسته بود تا اسب، شتر و گوسفندانی نر ذبح شوند و سران اوغوز را به ضیافت دعوت کرده بود. او خود را جمع و جور کرد و برخاست، چهل ندیمه ظریفش را به کنار خود فراخواند و به استقبال دیرسهخان رفت. سرش را بالا گرفت و به صورت دیرسهخان نگریست. نگاه خیرهاش را به اطراف گرداند اما وقتی پسر عزیزش را ندید، درونش لرزید، قلبش به طپش افتاد، چشمان سیاه بادامیاش پر از اشک خونین شد و گفت:
«ای همای سعادتم ، ای سریر کاشانهام ، پیش بیا ،
داماد پدر خانِ من ،
عزیز مادر خاتونم ،
ای کسی که والدينم مرا به تو دادند ،
ای کسی که به هنگام گشودن چشمانم تو را میبینم ،
ای کسی که دل در گرو عشقت نهادم ،
دیرسه خان ! از جای خود برخاستی ،
بر اسب سیاه قازیلیقت پریدی ،
به عزم شکار عازم کوهساران شدی ،
دو نفر رفتید و یک نفر بازگشتی ، فرزندم کجاست ؟
پسرم که در تاریکی شب او را آبستن شدم کجاست ؟
الهی چشم من با چیزی که می بیند از حدقه در آید ،
دیرسهخان ! سخت لرزان است !
الهی رگهای شیری که پسرم از آن می مکید بخشکد،
دیرسهخان ! سخت درد می کند !
مار زرد مرا نیش نزده اما تن سفیدم متورم گشته است .
یگانه پسرم را نمی بینم و قلبم آتش گرفته است .
من به رودهای خشک آب رساندم ،
به درویشان سیه جامه نذرها دادم ،
گرسنگان را طعام دادم ،
برهنگان را لباس پوشانیدم ،
تلهایی از گوشت انباشتم ،
دریایی از قمیز جاری کردم .
با دعای مردم به زحمت ، پسری به دست آوردم .
دیرسهخان خبری از تنها پسرمان به من بده .
اگر او را از بالای كوه آلاداغ به پایین انداختی ،
یا او را به شنا در سیلابهای تند واداشتی ، به من بگو .
اگر او را خوراک شیر و پلنگ گردانیدی ،
یا او را در دست دشمن سیاهپوش بدآیین رها کردی ، به من بگو .
باید به نزد پدر خان خود بروم ،
باید گنجینه و سپاهی انبوه با خود همراه سازم ،
باید به سوی دشمن بدآیین بتازم ،
تا آن زمان که تکه تکه شوم و از اسب قازیلیقم فروافتم ،
تا آن زمان که سرخی خونم را از گریبانم پاک كنم ،
تا آن زمان که بند بندم قطع گردند و بر زمین افتم ،
از راهی که تنها پسرم از آن رفته ، باز نخواهم گشت .
دیرسهخان ، باز گو بر سر تنها پسرم چه آمده ؟
سر سیاهم قربان تو گردد.»
او در حین گفتن این سخنان زاری میکرد و اشک میریخت. دیرسهخان جواب همسرش را نداد، اما آن چهل رذل فرومایه به نزد او آمدند و گفتند:
«او مشغول شکارکردن است و امروز و فرداست که بیاید. نگران و مضطرب نباش، همسرت مست است و نمیتواند پاسخ تو را دهد.»
همسر دیرسهخان بازگشت. نتوانست تاب آورد، چهل ندیمه خويش را به کنار خود فراخواند، سوار براسبش شد و به جستجوی فرزند دلبندش شتافت. به کوهستان قازیلیق جایی که زمستان و تابستان برف و یخش ذوب نمیگردد رسید. از آن بالا رفت و از زمینهای پست به سوی ارتفاعات تاخت. به اطراف که نگریست، درهای دید که کلاغها و کرکسها بر فراز آن در پرواز بودند و گاهی پایین رفته و گاهی اوج میگرفتند. بر اسبش مهميزی زد و به آن سو روانه شد. پسرش در آن دره افتاده بود. کلاغها و کرکسها که خون دیده بودند، فرود میآمدند اما دو سگ کوچک پسر، آنها را فراری میدادند. به هنگامی که پسر تنها در آنجا افتاده بود، خضر نبي سوار بر اسبی خاکستری بر بالای سرش ظاهر شد. سه مرتبه بر جراحتش دست کشید و گفت: «ای پسر، نترس، تو با این زخم نخواهی مرد. گلهای کوهستان با شیر مادرت مرهم زخمت خواهند شد.»
او اين را گفت و سپس ناپدید گردید. مادر بالای سر پسرش رسید، او پسر عزیزش را خوابیده و غرق در خون یافت. ناله کنان به پسرش گفت :
«خواب بر چشمان سیاه و بادامیات چیره شده ، چشمانت را باز کن ،
دوازده دندهات فرورفته ، خود را جمع کن ،
روح شیرین خدادادت خارج از کالبد سرگردان گشته ، آن را باز پس گیر،
اگر جان در بدن داری به من بگو ، سرم به فدای تو باد ، پسرم .
ای کوه قازیلیق ، آبهایت که روانند ، متوقف شوند .
ای کوه قازیلیق ، علف هایت که میرویند ، بخشکند .
ای کوه قازیلیق ، گوزنهایت که میخرامند ، سنگ شوند .
از کجا بدانم ، ای پسرم ؟ که این کار شیرها است یا پلنگها ،
از کجا بدانم ، ای پسرم ؟ چگونه این اتفاق برایت افتاده ؟
اگر جان در بدن داری به من بگو ، سرم فدای تو باد ، پسرم .
یک چند کلمه از دهان و زبانت برایم کافیست !»
صدای مادر در گوش جان پسر رسوخ کرد. سرش را بلند کرد و چشمانش را باز نمود، به صورت مادرش نگریست و سپس گفت :
« ای مادری که مرا شیر دادی ، نزديك بيا ،
مادر سفید موی بزرگوارم ، عزیز چون جانم ،
آبهای روانش را نفرین مکن ،
کوه قازیلیق بیتقصیر است .
علفهای رویانش را نفرین مکن ،
کوه قازیلیق بیتقصیر است .
گوزنهای خرامانش را نفرین مکن ،
کوه قازیلیق بیتقصیر است .
شیرها و پلنگهایش را نفرین مکن ،
کوه قازیلیق بیتقصیر است .
اگر باید کسی را نفرین کنی ، او پدرم است .
این جرم و گناه از اوست.»
او چنین ادامه داد: «ای مادر، گریه مکن. من با این زخم نخواهم مرد. ترس به خود راه مده. خضر نبي با اسبی خاکستری به پیش من آمد. او سه بار بر جراحتم دست کشید و گفت تو از این زخم نخواهی مرد. گلهای کوهستان همراه با شیر مادرت بر زخمت مرهم خواهند بود.»
با شنیدن این سخنان، چهل ندیمه به سرعت پراکنده شدند و گلهای کوهی جمع نمودند. مادر سینهاش را فشرد اما شیری نیامد. او مجدداً چنین کرد و باز هم شیری نیامد. برای بار سوم او بر سینهاش ضربه ای زد تا سفت و پر شد. او سینة خود را فشرد و شیر با خون به بیرون جهید. آنها مخلوط گلهای کوهی و شیر مادر را بر زخم پسر نهادند. سپس او را بر اسبی قرارداده و به اردو بردند. پسر را برای مراقبت به دستان طبیب سپردند و او را از چشم دیرسهخان پنهان ساختند.
سم اسبان همانند باد به سرعت درگذرند و زبان اوزانها همچون پرندهای چابک است. در چهل روز جراحات پسر التیام یافت و او دوباره سالم و قوی شد. بار دیگر توانست سواری کند و شمشیر در دست بگیرد. به شکار رود و با قوش، پرنده صید کند. درحالی که دیرسهخان از اینها بیخبر بود و او را مرده می پنداشت.
وقتي آن چهل خائن از این امر آگاه شدند، با یکدیگر شور نمودند و گفتند : « اگر دیرسهخان پسرش را ببیند، ما را نبخشیده و هیچ کدام از ما را زنده نخواهد گذاشت. بیایید تا دیرسهخان را برباییم و دستان سفیدش را از پشت ببندیم، ریسمانی از موی سر بر دور گردن سفیدش بیاندازیم و او را به سرزمین کفار ببریم.»
پس آنها او را اسیر ساختند، دستان سفیدش را به پشتش بستند و ریسمانی از موی سر به دور گردن سفیدش بستند. او را شلاق زدند تا خون از پوست سفیدش جاری شد. پس از آن در حالی که سوار بر اسب بودند، او را پیاده و کشان کشان به سوی سرزمین کفار بردند. دیرسهخان اسیر بود و سران اوغوز از اسارت او بی خبر بودند .
همسر دیرسهخان از این خبر آگاه شد. به نزد پسرش رفت و گفت :
« پسرم، می بینی چه رخ داده است ؟
صخرههای سخت تکان نخوردند ، زمین از هم گسست ،
هیچ دشمنی در ایل نبود ، اما دشمنان بر پدرت حمله بردند ،
چهل همراه نامرد پدرت ، او را اسیر کردند ،
دستان سفیدش را از پشت بستند ،
ریسمانی از موی سر دور گردن سفیدش پیچیدند ،
آنها سوار بر اسب ، پدرت را پیاده بردند ،
او را تا سرزمین کفار به دنبال خود کشیدند .
ای پسرم ، ای سرورم ، برخیز .
چهل جنگجویت را با خود بردار ،
پدرت را از دست آن چهل نامرد نجات بده .
ای پسرم ، تکانی به خود بده ،
گرچه پدرت رحمی بر تو نکرد ، اما تو بر او رحم کن .»
پسر سخنان مادرش را نادیده نگرفت. بوغاجبیگ از جای خود برخاست، شمشیر فولادین سیاهش را برکمر بست، کمان محکمش را به چنگ و نیزة زرينش را به دست گرفت. فرمان داد تا اسبش را بیاورند و بر زین اسب جستی زد و همراه با چهل جنگجوی جوان به تاخت برای یافتن پدر رفت. او ردپای آن چهل خائن را دنبال نمود. وقتی آنها را دید، سربازانش را به کمین آنها گماشت. آن نابکاران چادر زده بودند. ناگهان بوغاج بر بالای سر آنها ظاهر شد. آنها با دیدنش گفتند : «بیایید، این مرد جوان را هم اسیر کنیم و هر دو را نزد کفار ببریم.»
دیرسهخان گفت: «امان ! ای چهل همراه من ! بی شک خداوند یکتاست. دستان مرا باز کنید، قوپوز دسته بلندم را بدهید، من آن مرد جوان را بازگردانم. آنگاه میتوانید مرا بکشید ، یا بگذارید زنده بمانم و مرا آزاد کنید.»
آنها دستانش را باز کردند و قوپوز دسته بلندش را به او دادند. او نمیدانست که آن جوان، پسر عزیز خودش است. به سویش رفت و گفت :
«همة آن اسبان عربی گردن فراز ، از آن من هستند ،
اگر اسبی از تو در میان آنهاست ، به من بگو ، ای دلاور ،
بدون جنگ ، بدون رزم ، آنرا به تو خواهم داد ، فقط بازگرد !
همة آن ده هزار گوسفند در آغلها ، همه از آن من هستند،
اگر گوشتی برای سیخ کبابت در میان آنهاست ، به من بگو ،
بدون جنگ ، بدون نزاع ، آن را به تو خواهم داد ، فقط بازگرد !
شتران سرخی که در مراتع هستند ، همه از آن من هستند ،
اگر بارکشی از تو در میان آنهاست ، به من بگو ،
بدون جنگ ، بدون درگیری ، آنرا به تو خواهم داد ، فقط باز گرد !
همة آن چادران قبه طلا ، از آن من هستند ،
اگر در میان آنها خانهای داری ، به من بگو ، ای دلاور ،
بدون جنگ ، بدون خونریزی ، آنرا به تو خواهم داد ، فقط بازگرد !
همة آن عروسان سفیدروی با چشمان خرمایی ، از آن من هستند ،
اگر نامزدت در میان آنهاست ، به من بگو ، ای دلاور ،
بدون جنگ ، بدون خونریزی ، آنرا به تو خواهم داد ، فقط بازگرد !
همة آن بزرگان ریش سفید ، از آن من هستند ،
اگر پدر ریش سفیدت در میان آنهاست ، به من بگو ، ای دلاور ،
بدون جنگ ، بدون درگیری ، آنرا به توخواهم داد ، فقط بازگرد !
و اگر به خاطر من بوده که آمدهای ، من پسر دلبندم را کشتهام .
لایق ترحم نیستم ، ای دلاور ، پس بازگرد !»
پسر به پدرش گفت :
«اسبان عربی گردن فراز از برای خودت ،
مرکب من هم در میان آنهاست .
اما آنرا نزد این چهل نامرد رها نکنم .
شتران سرخ در مراتع متعلق به خودت ،
حیوان بارکش من هم در میان آنهاست .
اما آن را نزد این چهل نابکار رها نکنم .
ده هزار گوسفند آغلهایت از آن خودت ،
گوشت سیخ کباب من هم در میان آنهاست .
اما آنرا نزد این چهل نامرد رها نکنم .
عروسان چشم خرمایی و سفید از برای خودت ،
نامزد من هم در میان آنهاست .
اما او را نزد این چهل نامرد رها نکنم .
چادران قبه طلا از آن خودت ،
خانه من هم در میان آنهاست .
اما آنرا نزد این چهل رذل رها نکنم .
بزرگان سپید موی متعلق به خودت ،
من هم پدری پیر درمیانشان دارم ،
ذهن او مشوش است ، عقل خود از دست داده ،
اما من او را نزد این چهل نامرد رها نکنم.»
او در حالی که این سخنان را میگفت، دستش را برای چهل جنگجوی دلاورش همچون علامتی تکان داد. آنها بر اسبانشان مهميز زدند و به گرد پسر جمع شدند. او آنها را رهبری کرد و به دشمنان یورش برد، جنگید و تعدادی را گردن زد و تعدادی را اسیر نمود و پدرش را آزاد ساخت. پدر و پسر یکدیگر را در آغوش کشیدند و گریستند، سرگذشتشان را برای یکدیگر بازگو کردند و به سوی خانه بازگشتند. همسر خان به استقبال آنها آمد و دیرسهخان و پسرش را با هم دید و خدای بلند مرتبه را شکر گفت. قربانی کرد، گرسنگان را غذا داد. او پسرش را در آغوش کشید و چشمانش را بوسید. باییندیر، خان بزرگ به پسر سریر و قلمرو بخشید. ددهقورقوت قصهها گفت و دکلمهها خواند. او این داستان اوغوزها را تصنیف کرد و در کنار هم نهاد.
آنان نیز به این دنیا آمدند و آن را ترک گفتند .
آنان به مانند کاروان اتراق کردند و کوچیدند .
آنان را نیز اجل برده است و زمین نهانشان ساخته .
و باز هم این دنیای فانی باقی بماند .
دنیایی که مردان به آن میآیند و از آن میروند .
دنیایی که نهایتش مرگ است .
به وقت اجل ، خداوند به تو راه عبوری نیکو دهد .
خداوند رونق ، سلامتی و معرفت تو را افزون گرداند ،
خداوند بزرگی که او را می ستایم ،
تو را دوست داشتهباشد و مساعدت فرماید .
سرورم ، برایت دعا میکنم :
کوههای راسخ و تیرهات سرنگون نگردند .
درخت سایه گستر تنومندت بریده نگردد ،
رودخانههای زلال و روانت خشک نگردد ،
نوک بالهایت هرگز نشکنند،
اسب ابلقت به وقت تاخت سکندری نخورد ،
شمشیر فولادین سیاهت به هنگام جنگ نفرسايد ،
نیزه رنگینت به وقت فرو کردن خرد نگردد ،
جایگاه مادر گیس سفیدت در بهشت باشد ،
جایگاه پدر ریش سفیدت در فردوس باشد ،
چراغت را که خداوند برافروخته ، روشن بماند ،
خداوند توانا تو را محتاج نامرد نگرداند .
مشخصات کتاب:
نویسنده : جفری لویس
مترجم : مژگان فاتح نیا
انتشارات : اندیشه نو
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 328
زبان : فارسی
تاریخ انتشار : 1390
No comments:
Post a Comment